مرحبا اي هدهد هادي شده

شاعر : عطار

در حقيقت پيک هر وادي شدهمرحبا اي هدهد هادي شده
با سليمان منطق الطير تو خوشاي به سر حد سبا سير تو خوش
از تفاخر تا جور زان آمديصاحب سر سليمان آمدي
تا سليمان را تو باشي رازدارديو را در بند و زندان باز دار
با سليمان قصد شادروان کنيديو را وقتي که در زندان کني
خيز موسيقار زن در معرفتخه خه‌اي موسيچه‌ي موسي صفت
لحن موسيقي خلقت را سپاسگردد از جان مرد موسيقي شناس
لاجرم موسيچه‌ي بر کوه طورهمچو موسي ديده‌ي آتش ز دور
هم به ميقات آي و مرغ طور شوهم ز فرعون بهيمي دور شو
فهم کن بي‌عقل بشنو نه به گوشپس کلام بي‌زفان و بي‌خروشان
حله درپوشيده طوقي آتشينمرحبا اي طوطي طوبي نشين
حله از بهر بهشتي و سخيستطوق آتش از براي دوزخيست
خوش تواند کرد بر آتش نشستچون خليل آن کس که از نمرود رست
چون خليل اله در آتش نه قدمسر بزن نمرود را همچون قلم
حله پوش، از آتشين طوقت چه باکچون شدي از وحشت نمرود پاک
خوش خوشي از کوه عرفان در خرامخه خه‌اي کبک خرامان در خرام
حلقه بر سندان دار الله زنقهقهه در شيوه‌ي اين راه زن
تا برون آيد ز کوهت ناقه‌ايکوه خود در هم گداز از فاقه‌اي
جوي شير و انگبين بيني روانچون مسلم ناقه‌ي يابي جوان
خود به استقبال صالح آيدتناقه مي‌ران گر مصالح آيدت
چند خواهي بود تند و تيز خشممرحبا اي تنگ باز تنگ چشم
تا ابد آن نامه را مگشاي بندنامه‌ي عشق ازل بر پاي بند
تا يکي بيني ابد را تا ازلعقل مادرزاد کن با دل بدل
در درون غار وحدت کن قرارچارچوب طبع بشکن مردوار
صدر عالم يار غار آيد تراچون به غار اندر قرار آيد ترا
ديده بر فرق بلي تاج الستخه خه‌اي دراج معراج الست
از بلي نفس بيزاري ستانچون الست عشق بشنيدي به جان
کي شود کار تو در گرداب راستچون بلي نفس گرداب بلاست
پس چو عيسي جان شو و جان برفروزنفس را همچون خر عيسي بسوز
تا خوشت روح اله آيد پيش بازخر بسوز و مرغ جان را کار ساز
ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشقمرحبا اي عندليب باغ عشق
تا کنندت هر نفس صد جان نثارخوش بنال از درد دل داودوار
خلق را از لحن خلقت رهنمايحلق داودي به معني برگشاي
همچو داود آهن خود کن چو مومچند پيوندي زره بر نفس شوم
تو شوي در عشق چون داود گرمگر شود اين آهنت چون موم نرم
سوختي از زخم مار هفت‌سرخه خه‌اي طاوس باغ هشت در
وز بهشت عدن بيرونت فکندصحبت اين مار در خونت فکند
کردت از سد طبيعت دل سياهبرگرفتت سد ره و طوبي ز راه
کي شوي شايسته اين اسرار راتا نگرداني هلاک اين مار را
آدمت با خاص گيرد در بهشتگر خلاصي باشدت زين مار زشت
چشمه‌ي دل غرق بحر نور بينمرحبا اي خوش تذرو دوربين
مبتلاي حبس محنت ماندهاي ميان چاه ظلمت مانده
سر ز اوج عرش رحماني برآرخويش را زين چاه ظلماني برآر
تا شوي در مصر عزت پادشاههمچو يوسف بگذر از زندان و چاه
يوسف صديق همدم آيدتگر چنين ملکي مسلم آيدت
شاد رفته تنگ دل باز آمدهخه خه‌اي قمري دمساز آمده
در مضيق حبس ذوالنون مانده‌ايتنگ دل زاني که در خون مانده‌اي
چند خواهي ديد بد خواهي نفساي شده سرگشته‌ي ماهي نفس
تا تواني سود فرق ماه راسر بکن اين ماهي بدخواه را
مونس يونس شوي در بحر خاصگر بود از ماهي نفست خلاص
تا گهر بر تو فشاند هفت صحنمرحبا اي فاخته بگشاي لحن
زشت باشد بي‌وفايي کردنتچون بود طوق وفا در گردنت
بي‌وفايت خوان از سر تا به پاياز وجودت تا بود موئي بجاي
سوي معني راه يابي از خردگر درآيي و برون آيي ز خود
خضر آب زندگانيت آوردچون خرد سوي معانيت آورد
رفته سرکش سرنگون بازآمدهخه خه‌اي باز به پرواز آمده
تن بنه چون غرق خوني مانده‌ايسر مکش چون سرنگوني مانده‌اي
لاجرم مهجور معني آمديبسته‌ي مردار دنيا آمدي
پس کلاه از سر بگير و درنگرهم ز دنيا هم ز عقبي درگذر
دست ذوالقرنين آيد جاي توچون بگردد از دو گيتي راي تو
گرم شو در کار و چون آتش درآيمرحبا اي مرغ زرين، خوش درآي
ز آفرينش چشم جان کل بدوزهرچه پيشت آيد از گرمي بسوز
نزل حق هر لحظه بيش آيد تراچون بسوزي هرچه پيش آيد ترا
خويشتن را وقف کن بر کار حقچون دلت شد واقف اسرار حق
تو نماني حق بماند والسلامچون شوي در کار حق مرغ تمام
آنچ بودند آشکارا و نهانمجمعي کردند مرغان جهان
نيست خالي هيچ شهر از شهريارجمله گفتند اين زمان در دور کار
بيش ازين بي‌شاه بودن راه نيستچون بود که اقليم مارا شاه نيست
پادشاهي را طلب کاري کنيميک دگر را شايد ار ياري کنيم
نظم و ترتيبي نماند در سپاهزانک چون کشور بود بي‌پادشاه
سر به سر جوياي شاهي آمدندپس همه با جايگاهي آمدند
در ميان جمع آمد بي‌قرارهدهد آشفته دل پرانتظار
افسري بود از حقيقت بر سرشحله‌اي بود از طريقت در برش
از بد وز نيک آگاه آمدهتيز وهمي بود در راه آمده
هم بريد حضرت و هم پيک غيبگفت اي مرغان منم بي‌هيچ ريب
هم ز فطنت صاحب اسرارآمدمهم ز هر حضرت خبردار آمدم
دور نبود گر بسي اسرار يافتآنک بسم الله در منقار يافت
هيچ کس را نيست با من هيچ‌کارمي‌گذارم در غم خود روزگار
خلق آزادند از من نيز همچون من آزادم ز خلقان ، لاجرم
هرگزم دردي نباشد از سپاهچون منم مشغول درد پادشاه
رازها دانم بسي زين بيش منآب بنمايم ز وهم خويشتن
لاجرم از خيل او بيش آمدمبا سليمان در سخن پيش آمدم
او نپرسيد و نکرد او را طلبهرک غايب شد ز ملکش اي عجب
کرد هر سويي طلب کاري روانمن چو غايب گشتم از وي يک زمان
هدهدي را تا ابد اين قدر بسزانک مي‌نشکفت از من يک نفس
پيش او در پرده هم راز آمدمنامه‌ي او بردم و باز آمدم
زيبدش بر فرق اگر افسر بودهرک او مطلوب پيغامبر بود
کي رسد در گرد سيرش هيچ طيرهرک مذکور خداي آمد به خير
پاي اندر ره به سر مي‌گشته‌امسالها در بحر و بر مي‌گشته‌ام
عالمي در عهد طوفان رفته‌اموادي و کوه و بيابان رفته‌ام
عرصه‌ي عالم بسي پيموده‌امبا سليمان در سفرها بوده‌ام
چون روم تنها چو نتوانسته‌امپادشاه خويش را دانسته‌ام
محرم آن شاه و آن درگه شويدليک با من گر شما هم ره شويد
تا کي از تشوير بي‌ديني خويشوارهيد از ننگ خودبيني خويش
در ره جانان ز نيک و بد برستهرک در وي باخت جان از خود برست
پاي کوبان سر بدان درگه نهيدجان فشانيد و قدم در ره نهيد
در پس کوهي که هست آن کوه قافهست ما را پادشاهي بي خلاف
او به ما نزديک و ما زو دور دورنام او سيمرغ سلطان طيور
نيست حد هر زفاني نام اودر حريم عزتست آرام او
هم ز نور و هم ز ظلمت پيش درصد هزاران پرده دارد بيشتر
کو تواند يافت از وي بهره‌ايدر دو عالم نيست کس را زهره‌اي
در کمال عز خود مستغرق استدايما او پادشاه مطلق است
کي رسد علم و خرد آنجا که اوستاو به سر نايد ز خود آنجا که اوست
صد هزاران خلق سودايي ازونه بدو ره،نه شکيبايي ازو
عقل را سرمايه‌ي ادراک نيستوصف او چون کار جان پاک نيست
در صفاتش با دو چشم تيره ماندلاجرم هم عقل و هم جان خيره ماند
هيچ بينايي جمال اونديدهيچ دانايي کمال او نديد
دانش از پي رفت و بينش ره نيافتدر کمالش آفرينش ره نيافت
هست اگر بر هم نهي مشت خيالقسم خلقان زان کمال و زان جمال
تو به ماهي چون تواني مه سپردبر خيالي کي توان اين ره سپرد
هاي‌هاي و هاي و هوي آنجا بودصد هزاران سر چو گوي آنجا بود
تا نپنداري که راهي کوته استبس که خشکي بس که دريا بر رهست
زانک ره دورست و دريا ژرف ژرفشيرمردي بايد اين ره را شگرف
در رهش گريان و خندان مي‌رويمروي آن دارد که حيران مي‌رويم
ورنه بي او زيستن عاري بودگر نشان يابيم از و کاري بود
گر تو مردي جان بي‌جانان مدارجان بي‌جانان اگر آيد به کار
جان فشاندن بايد اين درگاه رامرد مي‌بايد تمام اين راه را
تا توان گفتن که هستي مردکاردست بايد شست از جان مردوار
همچو مردان برفشان جان عزيزجان چو بي جانان نيرزد هيچ چيز
بس که جانان جان کند بر تو نثارگر تو جاني برفشاني مردوار